چه حکمت هرزی نوشته احسان عبدی پور
گفتم: کریمو الکل همینم آرزوش بود و نمیشد. میگفت: احسانو به هر آدمی میرسم تا میاد حرف بزنه، دستمو مث بچه ی آدم دراز میکنم میگم سهمُم از غمهای جهان که خدا داده ت که برسونی دستم رو بده میخوام برم. فقط زود راهم بنداز برم. همه یه چیزی دارن که بدن!
میگه: بعد ازشون میپرسم وقتی میومدی خدا، از عشق چیزی نسپرد دستت که بگه برسون دست فلانی؟! منظورش از فلانی خودشه.
کریمو الکل میگه: همه سر میجنبونن. و زیر لبی میگن که متاسف هستند! بعضیاشون یه دستی رو شونه م میذارن. خیلی خوباشون هم میگن: کریم بریم یه گوشه ای چای مهمون مو؟ کریمو میگه: همیشه ی خدا همو وقت، یکی با یه کتری چای قد درامِ نفتی رد میشه از کنارمون و مث وحشیا داد میزنه: چای چای! آقا بدم؟! کریمو میگه: بیشتر وقتای زندگیم، تو بیشترِ کشورا، داشتم درازیِ خیابونا رو تنها گز میکردم. با یه لیوان یه بار مصرف چای... بد طعم.... گند... احسانو میفهمی؟ میزنم رو شونه ش، میگم کریم خدا یه بسته ی داده دستم که برسونم بهت. با چیش خیس، با پنجاهو چهار سال سن، برمیگرده سیل میکنه تو چیشام و میگه: چه دیر احسانو! چه دیر. میگم: خدان دیگه، لابد حکمتی... میگه: چه حکمت هرزی!
✍ احسان عبدی پور