جملات کوتاه، سنکین و مفهومی | بـیــــــــو خاص و فلسفی
جملات کوتاه، سنکین و مفهومی | بـیــــــــو خاص و فلسفی
گاهی یک جمله، به تلخیِ تمام حقیقت است.نه فریاد، نه اعتراف، فقط زخمیست بیصدا، که وقتی میخوانیاش، درد میکشد به جای تو..
این مُردن نیست که مرا به وحشت میاندازد. این زندگی در مرگ است که وحشتناک است.
هر چیزی که دوستش داریم روزی از دست خواهیم داد.
همه گناهان تلاشی برای پر کردن خلأها هستند..
ما همیشه خودمان را در مورد کسانی که دوستشان داریم دو بار فریب میدهیم - اول به نفعشان، سپس به ضررشان.
آینده، سایهای از گذشته است که هرگز از ما جدا نمیشود
ما زندانیانی هستیم که در سلولهای خودمان زندگی میکنیم.
آدمی که دلش هزار بار شکسته و مانده، اگر برود، ردی برای پیدا کردنش باقی نمیگذارد!
مدتهاست فقط دوام آوردهام… شاید از یاد بردهام که زندگی، چیز دیگری هم بود!
مشکل این نیست که تنها میخوابم، مشکل اینه که با یه لشکر فکرِ حلنشده میخوابم.
گل میروید از سنگ، به چه میپنداری؟
نوشته بود: تو در میان استخوانهای من آواز میخوانی.
زندگی را فقط میتوان رو به عقب فهمید؛ اما باید رو به جلو زیست.
تمامیِ آن سالها، زندگیِ کسی را زیستم که حتی نمیدانستم کیست
«تو مثل سرزمین مادریام بودی ، دوستت داشتم اما بر من ظلم میکردی.»
چیزى در زندگیام کم است؛ امید شاید، فراموشی یا دوست، شاید هم خودم!
یک چیزهایی ما را نمیکُشند، اما زنده هم نگهمان نمیدارند دیگر
من همه رو میبخشم، جز اونی که باعث شد فکر کنم هیچوقت برای دوست داشته شدن کافی نیستم.
آن لحظات چیزی نگفتم، فریاد نزدم، گریه هم نکردم اما بعدها، حتی یک نسیم ملایم مرا شکست
قلبم پر خون شد انقدر که پروانههاش مُردن.
ما دلتنگ بودیم اما نه یک دلتنگیِ ساده، ما دلتنگ چیزهایی بودیم که تا بحال نداشتیمشان
ما ورای فخرِ فرتوتِ فهمِ نداشته، فاجعهی تکرارِ آدمیزادیم که از بُعد بودن هستیم و از بُعد ماندن مجبور.
خواستم خودمو پیدا کنم، دیدم اصلاً گم نشده بودم، جا مونده بودم
یه جا درست وسط خندههام جهنم با من رقصید..
ذات خویش را می جویم و نمی یابم، من سایه ی اویم، او کجاست؟
– احساس آدم افسردهای که رسیدنِ کمک را میبیند، امّا از نجاتِ خود شادمان نمیشود، و نجات هم نمییابد
ما هردو خستهایم؛من و وطنی که دنیا چیزی به جز اندوه برایمان نداشت.
تو عین یقین بودی ، به انکار رسیدم .
•
خودم را آرام آرام از پا درمیآورم؛ هر فکر و خیال کوچکی در ذهن من، آنقدر ریشه میدواند تا مرا به مرز فروپاشی بکشاند.
تنهایی وقتی درد میکند که در جمع باشی و وجودت غیاب شود.»
«من گاهی از سکوتِ دیوارها هم میترسم.»
«عشق گاهی زخمی است که با لبخند میدهندت!»
. «دلم تنگ است برای چیزهایی که حتی یک بار هم تجربهشان نکردهام.»
«مرا با خاطراتت نکُش؛ بگذار با فراموشی بمیرم.»
. «من و خدا، گاهی فقط دو نامهی ارسالنشدهایم برای هم.»
. «زندگی گاهی مثل یک کتابِ پارهاست؛ صفحاتِ مهمش گم شدهاند.»
. «من از آن آدمها نیستم که بشود دوستشان داشت؛ فقط میشود تحملشان کرد.»
. «مرگِ یک رویا، گاهی از مرگِ یک انسان دردناکتر است.»
. «دلم برای کسی تنگ شده که هنوز ترکم نکرده است.»
. «گاهی باید مرد تا فهمید زنده بودن چه شکلی است.»
. «من و تنهاییام، گاهی به هم خیانت میکنیم!»