donyaikhakesteri

خشمگین ،تهی ، تنها ، فریب خورده ؛ ما موزه های وحشتیم...

donyaikhakesteri

خشمگین ،تهی ، تنها ، فریب خورده ؛ ما موزه های وحشتیم...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان یک شب» ثبت شده است

#داستان 

**در تاریکی یک خوابِ بی‌انتها**

 

کافه‌ای کوچک در گوشه‌ی خیابان بود. دود سیگار در فضا می‌رقصید و نور چراغ‌های زردرنگ، سایه‌هایی لرزان بر دیوارها می‌انداخت که انگار روح‌های سرگردانی بودند، بی‌مقصد و بی‌معنی، در تکاپوی چیزی فراتر از خودشان. مردی، با کت فرسوده‌ای بر تن و نگاهی که خسته‌تر از جانش بود، پشت میز نشسته و دست‌هایش روی فنجانی سرد متوقف شده بود. او چیزی نمی‌گفت؛ نه به پیشخدمت، نه به مشتری‌ای که روبه‌رویش نشسته بود، و نه حتی به ذهن خودش که مدام در هزارتوی کابوس‌ها پرسه می‌زد.

 

ساعت قدیمی گوشه‌ی کافه عقربک‌هایش را بی‌صدا در هم می‌پیچید؛ گویی زمان دیگر معنایی نداشت، یا شاید اصلاً وجود نداشت. مرد از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. خیابان تاریک و متروک بود، اما حسی سنگین در هوای آن موج می‌زد؛ نوعی حضور نامرئی که توصیفش دشوار بود، اما آشکار بود، مثل وزش باد سردی که بدون هشدار از درز درها نفوذ می‌کند. او حس می‌کرد که چیزی در حال نزدیک شدن استنه کسی، نه رویدادی، بلکه حسی، تصویری، شاید حتی حکمی.

 

ناگهان، با صدای خش‌خش آرامی که شبیه به صدای ورق‌های کتابی فرسوده بود، چیزی در ذهن او جرقه زد. نامه. چند ساعت پیش نامه‌ای عجیب دریافت کرده بود. فرستنده مشخص نبود. نامه با جوهری قرمز نوشته شده بود و تنها یک جمله در آن دیده می‌شد:

 

**"تا وقتی دیگران تو را قضاوت کنند، تو اصلاً وجود نخواهی داشت."**

 

او بارها جمله را خوانده بود، اما معنایش مثل غباری از او فرار کرده بود. آیا این یک تهدید بود؟ یک لطیفه خبیثانه؟ یا شاید یک حقیقت؟ او دست خود را روی سینه‌اش گذاشت؛ ضربان قلبش کند شده بود، یا شاید کاملاً خاموش شده بود. در لحظاتی مانند این، بدن انسان دیگر خودش را نمی‌شناخت. توده‌ای از گوشت بود و استخوان، اما چیزی بی‌روح و تهی.

 

پشت سرش، در تاریکی کافه، صدایی بلند شد. نه صدای حرف زدن، بلکه صدای خنده‌ای خفه و دور، مثل خنده‌ی کسی که چیزی می‌داند که او نمی‌داند. برگشت، اما چیزی جز صندلی‌ها و میزهای خالی به چشمش نیامد. فقط همان سایه‌ها روی دیوار، که حالا به نظر می‌رسید آهسته و با حرکتی نامحسوس به او نزدیک‌تر می‌شدند.

 

او زمزمه‌ای شنید. اما نه، این صدا از بیرون نبود؛ از درون ذهنش بود. صدایی که به طرز عجیبی آشنا بود، گویی همیشه در او بوده، و تنها اکنون فرصت کرده تا خود را به او معرفی کند: 

*"تو کیستی؟"* 

 

او لب‌هایش را باز کرد، اما هیچ صدایی از دهانش بیرون نیامد. سوال دردآور بود، گویی سنگی گداخته پشت سینه‌اش ثابت مانده باشد. آیا او همیشه خودش بوده است؟ یا صرفاً تصویری که دیگران برایش ساخته بودند؟ آیا او واقعاً وجود داشت؟ یا فقط بازتاب آرزوها،خواسته‌ها و ترس‌های دیگران بود؟ آیا او یک نقاب بود، ساخته‌شده توسط قضاوت‌ها، نگاه‌ها و پیش‌فرض‌های جهان؟ اگر قضاوت نباشد، اگر دیگران نباشند، آیا او هم هست؟

 

 

امین  دولتشا

آذز1402

 

 

 

 

 «هرکسی که خودش را قاضی خودش بداند، حکم را همیشه به زیان خودش صادر خواهد کرد.»

 # فرانتس کافکا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۳ ، ۰۸:۴۸
امین دولتشا