توهم ساختگی
متهم میکنید که دیوانه ای متوهم هستم اما من خود به چشم خود دیدهام که سایهام در تاریکی شب، همچون یک موجودی گمشده، بیهدف و بیصدا در خیابانها میگردد و صبحها با تودهای از خاطرات ناتمام و غیرقابل فهم به خانه میآید.
در این شهر دچار انحطاط، پرندگان نیز بهسان ارواحی افسرده، از پرواز بازماندهاند و یادشان رفته است که چگونه باید بال بگشایند، درست مانند من که نمیدانم چگونه باید به تداوم این زندگی بیمعنا ادامه دهم.
هر شب، صدای تیکتاک ساعت، شبیه به سوهانی است که به آرامی به ریشههای وجودم حمله میکند و هویتم را به تکههای گسسته و بیمعنا تبدیل میکند، در این دنیای سرد و بیرحم که انگار زمان خود را فراموش کرده است...
میدانی!!؟؟
گاهی زندگی، نه پیشرَویست، نه انتخاب؛
بلکه چرخیدنِ بیپایانِ زخمیست،
در جهانی که زبانش گم شده
و سکوت، تنها بیان ممکن است....
هر شب، پروانهای در قفس سینهام میمیرد و صبح، زخمی تازه متولد میشود - این چرخهٔ بیپایان منم....
: