donyaikhakesteri

خشمگین ،تهی ، تنها ، فریب خورده ؛ ما موزه های وحشتیم...

donyaikhakesteri

خشمگین ،تهی ، تنها ، فریب خورده ؛ ما موزه های وحشتیم...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب داستان» ثبت شده است

امیل چُران – بر بلندای نومیدی – انحصار رنج   

      

          آنانکه معتقدند خودکشی مصداق پافشاری بر زندگی است بزدلند. اینان توضیح‌ها و بهانه‌هایی می‌تراشند که ناتوانی و بی‌جربزگی خود را لاپوشانی کنند، زیرا راست این است که هیچ تصمیم ارادی یا عقلانی برای اقدام به خودکشی نداریم، فقط علت‌های پنهانی که بطور تدریجی و با روندی طبیعی در شخص ریشه می‌دوانند خودکشی را مقدّر می‌سازند.

کسانی که خودکشی می‌کنند کششی بیمارگون به مرگ دارند که می‌کوشند در آگاهی خویش در برابر آن مقاومت کنند اما نمی‌توانند بطور کامل آن را سرکوب کنند. زندگی در وجود ایشان چنان از توازن خارج شده است که هیچ بحث و استدلال عقلی نمی‌تواند آن را بسامان سازد. هیچ خودکشی عقلانی در کار نیست: خودکشی نتیجهٔ منطقیِ تامل و تعمق دربارهٔ پوچی و بیهودگیِ زندگی نیست. اگر کسی استدلال کند که در یونان و روم قدیم بودند مردان فرزانه‌ای که در انزوا خودکشی کردند، در جوابش خواهم گفت ایشان فقط از آن روی توانستند دست به چنین کاری زنند که از پیش زندگی را در ضمیر خویش خفه کرده بودند. تعمق در باب مرگ و موضوعات خطرناک مشابه آن ضربه‌ای مرگبار به زندگی می‌زند زیرا ذهنی که دربارهٔ یک خروار سوال‌های دردناک تعمق کند لاجرم از پیش زخم‌های عمیق برداشته است. هیچ‌کس به علل بیرونی اقدام به خودکشی نمی‌کند، فقط به علت برهم خوردن توازن درونی. در اوضاع نامساعدی مشابه، گروهی بی‌انگیزه می‌شوند، گروهی سرشار از انگیزه، و گروهی هم به خودکشی کشیده می‌شوند. برای آنکه فکر و ذکر کسی بشود خودکشی، باید چنان رنج و عذاب درونی در کار باشد که هر مانعی را که شخص خود بر خویش تحمیل کرده بشکند و هیچ برجای نماند جز سرگیجه‌ای فاجعه بار، گردبادی مهیب و غریب. پس خودکشی چگونه می‌تواند مصداق پافشاری بر زندگی باشد؟ می‌گویند خودکشی معلول نومیدی و ناکامی است، و معنای ضمنی این گفته آن است که آدم میل به زندگی دارد و توقعاتی در زندگی داشته که برآورده نشده‌اند. دیالکتیکی کاذب! انگار که شخصِ خودکشی کرده پیش از مرگ زندگی نکرده است، انگار که هیچ امید و آرزو و دردی نداشته. شرط لازم خودکشی باورکردنِ این معنی است که دیگر نمی‌توانید زندگی کنید، باورکردنی نه از روی ویر و هوس که بر اثر یک تراژدی مخوف درونی. آیا ناتوانی از زیستن مصداق پافشاری بر زندگی است؟ هر خودکشیی پرجاذبه و تاثیرگذار است. پس از خود می‌پرسم چرا آدم‌ها کماکان در پی دلیل و توجیه برای خودکشی‌اند، چرا حتی آن را حقیر می‌شمارند. هیچ کاری مسخره‌تر از این است که بخواهیم برای خودکشی‌ها قائل به سلسله مراتب شویم و بین خودکشی‌های والا و مبتذل فرق بگذاریم. خود را کشتن به قدری تاثیرگذار است که مانع هر تلاش حقیری برای انگیزه‌یابی می‌شود. من خوار می‌شمارم کسانی را که مسخره می‌کنند کسانی را که به‌خاطر عشق خودکشی می‌کنند، زیرا درک نمی‌کنند برای شخص عاشق عشق کام نیافته یعنی برچیدن بساط وجودش، شیرجه‌ای ویران کننده به عمق بی‌معنایی. شورهایی که تحقق نمی‌یابند سریع‌تر از شکست‌های بزرگ راه به مرگ می‌برند. شکست‌های بزرگ رنج و عذابی کندپایند اما شورهای بزرگی که چوب لای چرخ‌شان رود چون آذرخش می‌کشند. من فقط دو نوع آدم را شایستهٔ ستایش می‌دانم: آنانکه بالقوه دیوانه‌اند و آنانکه بالقوه خودکشی کرده‌اند ـــ یعنی کسانی که عاقلند ولی هر آن ممکن است دیوانه شوند و کسانی که زنده‌اند ولی هر آن ممکن است دست به خودکشی بزنند. فقط این دو گروهند که در من ترسی آمیخته به احترام برمی‌انگیزند زیرا در این دو گروه ظرفیت شورهای عظیم و شکوفایی‌های عظیم روحی هست. آنانکه مثبت زندگی می‌کنند، پر از اعتماد به نفس، راضی از گذشته و حال و آیندهٔ خویش، به این جور آدم‌ها فقط احترام می‌گذارم، فقط همین.

چرا من خودکشی نمی‌کنم؟ چون همانقدر حالم از مرگ به هم می‌خورد که از زندگی. باید مرا بیندازند درون دیگی جوشان! آخر چرا روی این زمین ایستاده‌ام؟ احساس می‌کنم نیاز دارم داد بکشم، جیغ بکشم، جیغی چنان وحشی و افسارگسیخته که عالم و آدم را از وحشت بلرزاند. به آذرخشی می‌مانم که آماده است آتش اندر خرمن عالم اندازد و هرچه هست را به کام شراره‌های نیستی من فروبرد. من مخوف‌ترین موجود تاریخم، همان وحشِ آخرزمانم که از هاویه برآمده، سرشار از نار و ظلمت، سرشار از آرزو و یاس. همان وحش آخرزمانم با نیشِ باز، منقبض تا سرحدّ وهم و منبسط تا نامتناهی، هم می‌بالم و هم می‌میرم، سرخوشانه آویزان میان امیدِ به هیچ و نومیدی از همه چیز، بارآمده در دل عطرها و زهرها، سوخته در آتش نفرت و عشق، کشته به دست سایه‌ها و نورها. نماد هستی من مرگ نور است و شرارِ مرگ. جرقه‌ها در ضمیرم فرو می‌میرند تا باز چون تندر و آذرخش بزایند. خودِ ظلمت است که در من نور می‌افشاند.

ترجمه صالح نجفی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۱۳:۱۹
امین دولتشا

#داستان 

**در تاریکی یک خوابِ بی‌انتها**

 

کافه‌ای کوچک در گوشه‌ی خیابان بود. دود سیگار در فضا می‌رقصید و نور چراغ‌های زردرنگ، سایه‌هایی لرزان بر دیوارها می‌انداخت که انگار روح‌های سرگردانی بودند، بی‌مقصد و بی‌معنی، در تکاپوی چیزی فراتر از خودشان. مردی، با کت فرسوده‌ای بر تن و نگاهی که خسته‌تر از جانش بود، پشت میز نشسته و دست‌هایش روی فنجانی سرد متوقف شده بود. او چیزی نمی‌گفت؛ نه به پیشخدمت، نه به مشتری‌ای که روبه‌رویش نشسته بود، و نه حتی به ذهن خودش که مدام در هزارتوی کابوس‌ها پرسه می‌زد.

 

ساعت قدیمی گوشه‌ی کافه عقربک‌هایش را بی‌صدا در هم می‌پیچید؛ گویی زمان دیگر معنایی نداشت، یا شاید اصلاً وجود نداشت. مرد از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. خیابان تاریک و متروک بود، اما حسی سنگین در هوای آن موج می‌زد؛ نوعی حضور نامرئی که توصیفش دشوار بود، اما آشکار بود، مثل وزش باد سردی که بدون هشدار از درز درها نفوذ می‌کند. او حس می‌کرد که چیزی در حال نزدیک شدن استنه کسی، نه رویدادی، بلکه حسی، تصویری، شاید حتی حکمی.

 

ناگهان، با صدای خش‌خش آرامی که شبیه به صدای ورق‌های کتابی فرسوده بود، چیزی در ذهن او جرقه زد. نامه. چند ساعت پیش نامه‌ای عجیب دریافت کرده بود. فرستنده مشخص نبود. نامه با جوهری قرمز نوشته شده بود و تنها یک جمله در آن دیده می‌شد:

 

**"تا وقتی دیگران تو را قضاوت کنند، تو اصلاً وجود نخواهی داشت."**

 

او بارها جمله را خوانده بود، اما معنایش مثل غباری از او فرار کرده بود. آیا این یک تهدید بود؟ یک لطیفه خبیثانه؟ یا شاید یک حقیقت؟ او دست خود را روی سینه‌اش گذاشت؛ ضربان قلبش کند شده بود، یا شاید کاملاً خاموش شده بود. در لحظاتی مانند این، بدن انسان دیگر خودش را نمی‌شناخت. توده‌ای از گوشت بود و استخوان، اما چیزی بی‌روح و تهی.

 

پشت سرش، در تاریکی کافه، صدایی بلند شد. نه صدای حرف زدن، بلکه صدای خنده‌ای خفه و دور، مثل خنده‌ی کسی که چیزی می‌داند که او نمی‌داند. برگشت، اما چیزی جز صندلی‌ها و میزهای خالی به چشمش نیامد. فقط همان سایه‌ها روی دیوار، که حالا به نظر می‌رسید آهسته و با حرکتی نامحسوس به او نزدیک‌تر می‌شدند.

 

او زمزمه‌ای شنید. اما نه، این صدا از بیرون نبود؛ از درون ذهنش بود. صدایی که به طرز عجیبی آشنا بود، گویی همیشه در او بوده، و تنها اکنون فرصت کرده تا خود را به او معرفی کند: 

*"تو کیستی؟"* 

 

او لب‌هایش را باز کرد، اما هیچ صدایی از دهانش بیرون نیامد. سوال دردآور بود، گویی سنگی گداخته پشت سینه‌اش ثابت مانده باشد. آیا او همیشه خودش بوده است؟ یا صرفاً تصویری که دیگران برایش ساخته بودند؟ آیا او واقعاً وجود داشت؟ یا فقط بازتاب آرزوها،خواسته‌ها و ترس‌های دیگران بود؟ آیا او یک نقاب بود، ساخته‌شده توسط قضاوت‌ها، نگاه‌ها و پیش‌فرض‌های جهان؟ اگر قضاوت نباشد، اگر دیگران نباشند، آیا او هم هست؟

 

 

امین  دولتشا

آذز1402

 

 

 

 

 «هرکسی که خودش را قاضی خودش بداند، حکم را همیشه به زیان خودش صادر خواهد کرد.»

 # فرانتس کافکا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۳ ، ۰۸:۴۸
امین دولتشا