برداشتی از رمان فرانتس کافکاfranteskafka
يكشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۳۱ ق.ظ
.او دیگر نمی دانست کیست ؛گویی حصاری از بیگانگی دور او کشیده شده بود
هر روز بیشتر از خودش فاصله می گرفت وبه موجودی تبدیل می شد که حتی خودش از دیدنش میترسید
اوبه چیزی تبدیل شده بود که نه گدشته ای داشت و نه آینده ای ؛وجودی مبهم و معلق .در دنیای که دیگر هیچ معنای برایش نداشت .
صدای زنجیرهایی که از درون می بستند طنین انداز بود ،اما هیج راه فراری نبود ؛او دیگر چیزی نبود جز انعکاسی تاریک از یک هویت فروپاشیده
تعلق داشت ، اما روحش در گردابی از پوچی غرق شده بود
برداشتی از رمان مسخ اثر فرانتس کافکا
۰۳/۱۰/۱۶